کاربری جاری : مهمان خوش آمدید
 
خانه :: شعر
موضوعات

اشعار



زبانحال حضرت زینب در وداع با سیدالشهدا علیه السلام

شاعر : محمود ژولیده     نوع شعر : مرثیه     وزن شعر : مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن     قالب شعر : غزل    

انگار کسی در نظرت غیر خــدا نیست            این مرحله را غیــر امــام الشّهـدا نیست

آئیــنه تر از روی تو خــورشید نــدیــده            این روی برافروخته جز رنگ خدا نیست


آرامِ دلــم، خـیــمه به هم ریخـتـه بی تو            برگرد که بعد از تو مرا غیر بلا نیست

با این همه لشگر چه کنی ای گـل زهرا            این دشت به جز نیزه و شمشیر بلا نیست

ای یوسفم از غارت این گرگ صفت ها            جز پیرهن کهنه تو را چاره گشا نیست

دستــی به دلــم گر بـنـهـی زنــده بمـانم            ورنه پس از این چاره به جز مرگ مرا نیست

هـرچند که دل داده ای ای مــاه به رفتن            والله که جـز ماندن تو حــاجت ما نیست

تا بر ســر معجــر نـنـهم دست اسیــری            کار تو برایم به جز از دست دعا نیست

از غارت خیمه به دلم شور عجیبی است            سجّــاد اگــر هست علمــدار وفــا نیست

ای کــاش که انــگـشـتـر تو زود درآیــد           در سنّت غــارتگــر انگشت حیــا نیست

: امتیاز

زبانحال حضرت زینب در وداع با سیدالشهدا علیه السلام

شاعر : جواد حیدری نوع شعر : مرثیه وزن شعر : فاعلاتن فاعلاتن فاعلن قالب شعر : مثنوی

در پــی دیــــدار روی کــیــســتــی؟            گــوئیــا در فــکــر زینب نــیــستـی

گــوئـیـا دلــتــنگ مــادر گـشـتـه ای            مات روی مــادری ســرگـشـتـه ای


غیرت الله این حـرم بی محـرم است            می روی و خواهرت بی همدم است

بوسه گـاه مصـطـفی بوسیدنی است            یاس حـلـقـومت اخــا بوسیدنی است

قـبـل از آنـکــه بـشـکـنـد آئـیـنــه ات            سینه عــریــان کن بـبـوسم سینه ات

حـرمـله در فرصت و آمادگی است             قلب تو جـای سه شعبه نیست نیست

رخـصتـی بـوســه زنـم بـر روی تو            بـوسـه ای گـیـرم من از پهـلـوی تو

نـیـزه و پــهــلــوی تــو ای وای من            دست شمـر و مـوی تو ای وای من

فکـر طفـلانت نـبـاش ای مهــربــان            من بــلاگــردانـشـان هـستـم به جان

یا اخــا دلــواپــس خــواهــر نـبــاش            بـیــقــرار غــربـت دخــتـر نــبــاش

تو به فکـر یک کفـن باش ای حسین            در پی یک پیـرهن بـاش ای حسین

کــاش می مــردم نــمی دیــدم تـو را            بـی کــس و بـی یـار بـیـن اشــقــیـا

: امتیاز
نقد و بررسی

موضوع بوسیدن زیر گلو و ... در هیچ کتاب معتبری نیامده است لذا ابیات زیر حذف شد

تا گـلـویـت ســالــم است ای یار من        بـوســه ای بـر من بــده دلــدار من

من مگــر کمتــر ز تیــغ و خـنجرم        تا زنــم بـوســه به حـلـقـت دلــبـرم

بیت زیر سروده اصلی شاعر محترم است اما با توجه به وجود ایراد محتوایی در عدم رعایت شأن اهل بیت؛ پیشنهاد می‌کنیم به منظور رفع ایراد موجود و حفظ بیشتر حرمت و شأن اهل بیت که مهمترین وظیفه هر مداح است؛ بیت اصلاح شده که در متن شعر آمده را جایگزین بیت زیر کنید

یا اخــا دلــواپــس خــواهــر نـبــاش         بیــقــرار پــوشش و معـجــر نبــاش

زبانحال حضرت زینب در وداع با سیدالشهدا علیه السلام

شاعر : احسان محسنی فرد نوع شعر : مرثیه وزن شعر : فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن قالب شعر : غزل

میروی همراه خود جانم به میدان می بری            در قفای خویشتن جمعی پریشان می بری

گرچه امرِ بر صبوری میکنی، جانا بدان            دست زینب را سوی چاک گریبان می بری


می روی با سر به سوی نیـزه داران پلـید            پیش چشمم تا رود بر نیزه قرآن می بری

نعل مرکب های دشمن تشنه کـام سیـنه اند            بوسه گاه عشق، زیر پای عدوان می بری

باز هم دارد به دستـش حـرمله تیر سه پر            بهر آن تیر سه شعبه قلب سوزان می بری

همسفـر، سـالار زینب قـدری آهسته برو            نیمه جان گشتم تو هم این نیمه جان می بری

: امتیاز
نقد و بررسی

بیت زیر سروده اصلی شاعر محترم است اما با توجه به وجود ضعف محتوایی در عدم رعایت شأن اهل بیت؛ پیشنهاد می‌کنیم به منظور رفع ایراد موجود و حفظ بیشتر حرمت و شأن اهل بیت که مهمترین وظیفه هر مداح است؛ بیت اصلاح شده که در متن شعر آمده را جایگزین بیت زیر کنید.

میروی همراه خود جانم به میدان می بری            در قفای خویشتن مـوی پریشان می بری

بیت زیر به سه دلیل دارای ایراد است و حذف شد؛ اولا موضوع ساربان مستند نیست و در کتب معتبر نیامده است، دوما انگشتر پیامبر به غارت نرفت و جزء ودایع امامت بود که به امام سجاد منتقل شد و انگشتر به غارت رفته انگشتر دیگری بود؛ سوما خاتم پیغمبران لقب پیامبر است نه انگشتر پیامبر

تا نمــاند دست خــالی ساربــان بی حیــا            خاتـم پیغمبران را ای سلیمان می بری

توصیف شب عاشورا

شاعر : غلامرضا سازگار نوع شعر : مرثیه وزن شعر : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن قالب شعر : غزل

امشب، شب قیــامت کبـرای دیگر است            هر لحظه یک گزارش صحرای محشر است

امشب رسد به گــوش، مناجات عـاشقان            فردا، به روی خاک، بدن‌های بی‌‌سر است


امشب، علم به دست علـمدار کـربلاست            فردا، تنش به علقمه، در خون شناور است

امشب ربـاب، دست دعــایش بر آسمان            فــردا تـسـلّـی دل او، داغ اصـغــر است

امشب دعـا به جان جــوانان کند، حسین            فردا به روی دامن او نـعـش اکبـر است

امشب عطش گرفته ز قاسم توان و تاب            فردا به جای آب، دهانش ز خونْ تر است

امشب حسین گــرم مناجات با خــداست            فردا هزار پاره ز شمشیر و خنجر است

امشب حسیــن پیــرهن کـهـنــه‌اش به بر           فردا، نه سر، نه پیرهن او را، به پیکر است

"میثم" دمــد ز هــر نفست شعله‌های دل           نظــم تو ســوز سیــنــۀ آل پیـمبــر است

: امتیاز
نقد و بررسی

بیت زیر به دلیل مستند نبودن و صحیح نبودن موضوع مصرع دوم خذف شد

امشب دعــای زینب کبــراست یا حسین            فردا لـبـش به زخــم گلــوی برادر است

ذکر مصائب و توصیف شب عاشورا

شاعر : محمود ژولیده نوع شعر : مرثیه وزن شعر : مستفعلن مستفعلن مستفعلن فع قالب شعر : مثنوی

امشب شب تجـدید پیمان با حسین است           این آخـریـن شـام امـام عـالـمـیـن است

امشب حسین از کـوفیـان مهلت گـرفته           از یک یکِ یـاران خود بـیـعـت گرفته


دلهــای مـشتـاق شـهـادت بـی قــرارنــد           عشاق حق سر در گـریبان نـالـه دارند

هر کس که فـردا با خـدا دارد مـلاقـات           مشغول تسبیح است و قرآن و مناجات

دردانــه جـا بـر زانــوی بـابـا بـگـیـرد           بــارانِ‌ اشـک از گـونـۀ مــولا بگـیـرد

گــاهی ز صحــرا خـارها را می زداید           گـاهـی نـظـر بـر زیــور دخـتـر نمـاید

زینب سرِ‌شب تا سحر در اضطراب است           هم فکر هجر یار، هم قحـطی آب است

امشب غـم دل گـفـتـن و پـاسخ شـنـیـدن           فـردا اسیـری رفـتن و سیـلـی چـشیـدن

وقـتی سپـاه و خـیـمه بی عـبـاس گـردند           آمـاج سـیـلی غـنچـه هـای یـاس گـردند

امشب حسین تسکین دهد بر قلب خواهر           فـردا مـیـان قـتـلگـه در خـون شـنـاور

امشب حسین با خواهرش در سوز و آه است           فـردا بـه زیـر سـمّ اسـبـان سپـاه اسـت

: امتیاز
نقد و بررسی

بیت زیر به دلیل مستند نبودن و همچنین عدم رعایت توصیه‌های علما و مراجع حذف شد، در بحث غارت معجرها دو نکته مهم باید مورد توجه قرار بگیرد ۱ـ موضوع غارت معجر بر فرض بر اینکه صورت گرفته باشد با آنچه متاسفانه بصورت عام در اشعار آورده می‌شود بسیار متفاوت است، لازم است بدانیم در عرب آن زمان قسمتی از حجاب زنان (معجر)، پارچه‌ای بوده که در مقابل صورت قرار می‌گرفته و این جزء حجاب بوده است؛ همچنان‌که هم اکنون نیز در عراق، عربستان و بسیاری از کشورهای اسلامی این‌گونه حجاب دارند، از این‌رو حضرت زینب سلام‌الله‌علیها در خطبه‌اشان در مجلس یزید فرمودند: وَ أَبْدَيْتَ وُجُوهَهُنَّ تَحْدُو بِهِنَّ الْأَعْدَاءُ مِنْ بَلَدٍ إِلَى بَلَدٍ؛ دختران سول خدا را با صورت باز، شهر به شهر در معرض دید مردم قرار دادی! لذا آنچه در غارت معجرها مطرح است حذف این روبند صورت‌ها بوده است نه اینکه نعوذ بالله اهل بیت کشف حجاب شده‌اند همچنان که حضرت زینب سلام‌الله‌علیها هم بر همین موضوع اشاره می‌کنند که خود این نیز مصیبت بسیار بزرگ و دردناکی است ۲ـ گفتن و یادآوری غارت معجرها حتی در حد همان روبند صورت شایسته و سزوار اهل بیت نیست!!!  آیا اگر خود ما روزی ناموسمان به هر دلیلی همچون باد و... برای لحظاتی نتوانند حجاب خود را حفظ کنند آیا دوست داریم که یکسره به ما متذکر شوند که در فلان روز چادر خواهر، مادر و یا همسرمان را باد برده و ....  آیا ما از تکرار این حرف ناراحت نمی‌شویم؟؟ پس به هیچ وجه شایسته نیست این فاجعۀ تلخ را حتی بر فرض صحت آن بازگو و تکرار کنیم!!!

صحبت سرِ بی ســر شــدن تنهــا نبـاشد            آه از دمــی که مــعــجــر زنهــا نبــاشـد

زبانحال حضرت زینب در شب عاشورا

شاعر : احسان محسنی فرد نوع شعر : مرثیه وزن شعر : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن قالب شعر : غزل

کنون که برق نگاه تو در نگــاه من است           زبان خموش؛ ولیکن نظر پُر از سخن است

به من مگــو که بســازم ز درد دوری تو           پس از تو حالت من لحظه‌لحظه سوختن است


من از شـکــایت تو از زمــانــه دانــستــم           که سرنوشت من و تو ز هم جدا شدن است

نمی‌شــود که بسوی مــدینــه بــرگـردیم؟!           دل غــریب من اینجـا هــوایی وطن است

سپــرده کــهنــه لـبــاسی بــرای تو مــادر           چقدر کرده سفارش: «حسین بی‌کفن است»

چـقــدر نیــزه بــرای تـن تو ســاختــه‌انــد           چقــدر مــرکب‌شان بیقــرار تــاختن است

چــقــدر چشم جســارت به خیــمه می‌افتد           هراس من همه از «سایه‌سر» نداشتن است

مرا رها مکن اینجا که خصم بی‌پـرواست           مرا رهـا مکن اینجا که شمر بددهن است

: امتیاز

زبانحال حضرت زینب در شب عاشورا

شاعر : سید پوریا هاشمی نوع شعر : مرثیه وزن شعر : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن قالب شعر : غزل

من از آتش زدن بال و پرت می ترسم            شب به پایان برسد از سحرت می ترسم

این جماعت همه در فکر عذابت هستند           آه از آتـش روی جــگــرت می تــرسم


شوق چشمــان تو با قبــل تـفــاوت دارد           بی من زار نـرو از سفــرت می ترسم

اصلا امـشب چــقدر توصیـه داری آقا           دارم از ایـنـهـمـه اما اگــرت می ترسم

چشم من خورد به اکبرجگرم سوخت حسین           من ز پــاشیدن جـسم پسـرت می ترسم

رحــم بر طفل صغیــر تو ندارند اینها           خیلی از تیــر و گلوی ثمرت می ترسم

زنــده ای و به سـوی خیمۀ تو می آیند           ته گــودال ز چـشمان تــرت می ترسم

: امتیاز
نقد و بررسی

بیت زیر سروده اصلی شاعر محترم است اما پیشنهاد می‌کنیم به منظور انتقال بهتر معنای شعر بیت اصلاح شده که در متن شعر آمده را جایگزین بیت زیر کنید.

غــم چشمــان تو با قبــل تـفــاوت دارد           بی من زار نـرو از سفــرت می ترسم

بیت زیر با توجه به مستند نبودن تیر به چشم خوردن حذف شد

تیرهایی که سه شعبست مهیــا کــردند          از تهاجــم سوی چشم قمرت می ترسم

شهادت حضرت عباس علیه السلام

شاعر : حسن لطفی نوع شعر : مرثیه وزن شعر : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن قالب شعر : غزل

علقمه موج شد، عكسِ قمرش ریخت به هم            دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم

قــبـل از آنی كــه بـرادر بـرسـد بـالـیـنش            پدرش از نجف آمد، پدرش ریخت به هم


به سـرش بـود بـیـایــد به سـرش ام بنـین            عوضش فاطمه آمد به سرش ریخت به هم

كِتـف ها را كـه تكان داد، حسیـن افتـاد و            دست بگذاشت به رویِ كمرش، ریخت به هم

خواست تا خیمه رساند، بغلش كرد، ولی            مادرش گفت به خیمه نبرش، ریخت به هم

نـه فقط ضرب عمـود آمـد و ابـرو وا شد            خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم

تیـر بـود و تبـر و دِشـنه، ولـی مـادر دید            تیر از سینه كه ردّ شد، جگرش ریخت به هم

: امتیاز
نقد و بررسی

بیت زیر علاوه بر اینکه ارتباط معنایی منطقی بین دو مصرع وجود ندارد در شأن اهل بیت هم نیست لذا حذف شد.

تا كه از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشك            كیـسویِ دختركِ منتظـرش، ریخت به هم

قصۀ تیر به چشم حضرت عباس خوردن در هیچ کتاب معتبری نیامده است و مستند و صحیح نیست ضمنا موضوع دو بیت بعدی نیز مستند و صحیح نیست لذا ابیات زیر حذف شد. جهت کسب اطلاعات بیشتر به قسمت روایات تاریخی همین سایت مراجعه کرده و یا در همین جا کلیک کنید.

تیـر را با سرِ زانـوش كشیـد از چشـمش            حیف از آن چشم، كه مژگانِ ترش ریخت به هم

خواهرش خورد زمین، مادرِاصغر غش كرد            او كه افتاد زمین، دور و برش ریخت به هم

بـه سـرِ نیـزه ز پهـلو سرش آویـزان بود            آه بـا سنگ زدند و گـذرش ریخت به هم

بیت زیر به جهت انطباق با مقاتل معتبر تغییر داده شد؛ ضمن عرض احترام به شاعرانی که اینگونه اشعاری میسرایند و دعا و آرزوی قبولی این طاعات آنها به درگاه حضرت سیدالشهدا ؛ به نظر ما اینگونه اشعار که بطور خیلی مکشوف و نامناسب مطالبی را مطرح می کنند مغایر توصیه های مراجع و علما مبنی بر پرهیز از خواند روضه های سخت و مکشوف است و توصیه میکنیم از خواندن آنها در مجالس خوداری شود

تیـر بـود و تبـر و دِشـنه، ولـی مـادر دید            نیزه از سینه كه ردّ شد، جگرش ریخت به هم

زبانحال سیدالشهدا در شهادت حضرت عباس علیه السلام

شاعر : مهدی مقیمی نوع شعر : مرثیه وزن شعر : فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن قالب شعر : غزل

پرچمت افتاد و این قصه توانم را گـرفت            جسم پر خون تو نــور دیدگــانم را گرفت

دست بی رحمی میانِ ابروانت را شکافت            با عـمودت بر زمین زد آسمانم را گرفت


کاسه ها از دست ها افتاد یک یک بر زمین            مشک افتــاد و امیــد کـودکــانم را گرفت

اربــاً اربا دیــدن اکبــر امــانــم را بُــرید            قطعه قطعه دیـدن عباس جــانم را گرفت

ای الــهی بـشـکـنـد دست حکیم ابن طفیل            کاین چنین از من علمدار جوانم را گرفت

تا که خواباندم عمود خیـمه ات را بر زمین            ترس از سیـلی وجود دختــرانم را گرفت

قبل از این سمت حرم دشمن نگاه چپ نکرد           وای بر زینب که دشمن پاسبانم را گرفت

ای بــرادر دشمن تو با گــرفتــن از منـت           اذن مـرکب تاختن بر استخـوانم را گرفت

بی برادر ماندن آخر حـاصلش این میشود           نیزه خوردم بی هوا و خون دهانم را گرفت

گوشه ای از نیزۀ دشمن لبــم را پاره کرد           گوشه ای از نیزه، دندان و زبانم را گرفت

: امتیاز
نقد و بررسی

با توجه به اینکه قصۀ تیر به چشم حضرت عباس خوردن در هیچ کتاب معتبری نیامده است و مستند نیست بیت زیر تغییر داده شد. جهت کسب اطلاعات بیشتر به قسمت روایات تاریخی همین سایت مراجعه کرده و یا در همین جا کلیک کنید.

پرچمت افتاد و این قصه توانم را گـرفت            چشم پر خون تو نــور دیدگــانم را گرفت

با توجه به توصیه علما و مراجع مبنی بر پرهیز از خواندن روضه ای سخت توصیه میشود از خواندن ابیاتی همچون ابیات زیر در مجالس تا حد امکان خوداری شود

بی برادر ماندن آخر حـاصلش این میشود           نیزه خوردم بی هوا و خون دهانم را گرفت

گوشه ای از نیزۀ دشمن لبــم را پاره کرد           گوشه ای از نیزه، دندان و زبانم را گرفت

شهادت حضرت عباس علیه السلام

شاعر : حسن لطفی نوع شعر : مرثیه وزن شعر : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن قالب شعر : غزل

برادری به زمین بود و بال و پَـر میزد            برادری به سرش بود و هِی به سر میزد

برادری به زمین از لبش جگر میریخت            برادری به ســرش ناله از جگــر میـزد


چــقــدر بر بــدنش جــای تیــر پـیــدا بــود            کنــار هلهـلــه ها دست بر کــمر میــزد

دو دست در بغل و یادِ مــادرش میکرد            دوباره حرف در و چوبِ شعله ور میزد

خبر رسید به زیـنب و بعد از آن خاتون            گره به معجــرِ طفلانِ بی خبــر میــزد

کمی ز ساقۀهر تیر از دو سـو پیداست            کسی که بغض علی داشت تا به پَر میزد

امیــد اهل حــرم بــود؛ زآن جهت باشد            اگـر حسین نشستــه به روی سـر میزد

: امتیاز
نقد و بررسی

ابیات زیر سروده اصلی شاعر محترم است اما پیشنهاد می‌کنیم به منظور انتقال بهتر معنای شعر ابیات اصلاح شده که در متن شعر آمده را جایگزین ابیات زیر کنید.

برادری به زمین از لبش جگر میریخت            برادری به ســرش داد از جگــر میـزد

چقدرچین و چروک است رویِ این صورت            کنــار هلهـلــه ها دست بر کــمر میــزد

برای خــاطر هشتاد و چهار خــانم بود            اگـر حسین نشستــه به روی سـر میزد

بیت زیر علاوه بر اینکه دارای ایراد محتوایی است و در شأن اهل بیت نیز نمی باشد هیچ ارتباط معنایی هم بین دو مصرع وجود ندارد لذا تغییر داده شد.

رشیــد بــودنِ او کــار دست زیـنب داد            گره به معجــرِ طفلانِ بی خبــر میــزد

موضوع تیر به چشم حضرت عباس خوردن در هیچ کتاب معتبری نیامده و مستند نیست لذا بیت زیر حذف شد. جهت کسب اطلاعات بیشتر به قسمت روایات تاریخی همین سایت مراجعه کرده و یا در همین جا کلیک کنید.

کشید تیر به زانــو و چشمهایش ریخت            سه شعبه زخم خودش را عمیق تر میزد

شهادت حضرت عباس علیه السلام

شاعر : جعفر منصوری نوع شعر : مدح و مرثیه وزن شعر : فاعلاتن فاعلاتن فاعلن قالب شعر : مثنوی

بــا ادب آمـد بـه نــزد پـیــر عـشـق            گفـت کی فـرمـانـروا و مـیر عشـق
رخـصـتـم ده تـا سـوی مـیـدان روم            امــر
فــرمـا کـز پـی فــرمـان روم


بـــاز کـن از پــای مـن زنـجـیـر را            تـا بـکـی زنـجــیـر بــایـد شـیـر را
گفت شاهش کای به امرت انس و جان            قــطـرۀ آبــی اگــر بـسـتــه بـجــان
عـزم جـنگ ای شیر لخـتی دیر
کن            فـکــر حـال کـودک بـی شـیـر کـن
چـون سپـند از
مجمـرهـستـی جهـید            آه سـردی از دل پُـر خـون کــشیـد
زد به
قـلب لـشـکـر آنگـه بـا شتـاب            رانـد یکـسـر تــا کـنــار شــــط آب
خشک مشک خویش را سیراب کرد            کف ز
سـوز تـشـنگـی در آب کـرد
خواسـت تا نـوشـد از آن آب زلا ل            یــادش آمـد زان خـدیـو ذوالـجـلال
گفت ای عـبــاس کــو شــرط ادب؟            آب می نـوشـی و
شاهت تشنـه لب؟
از شـریـعه رانـد سـوی خـیـمـه
گـاه            کــوفـیــان گــشـتـنـد او را سـد راه
بـر کـشـیـد او ذوالـفــقــار حـیـدری            زد بـر آن قـــوم یـهـود خــیــبـری
برق تـیغـش شد زماهـی تـا بـه مـاه            روز دشـمـن کـرد بر
کوهـی سـیاه
روبهان از ضـرب تیغـش در
فـرار            شـیـر را از دل شده صبـر و قرار
سی هزارش یک طرف او یک
تنـه            زد بـه لشکــر میــسـره بر میـمـره
همچـــو دریـا آمـده لـشکــر بجـوش            خشمگین آن شیـردرجوش خروش
از نهـیـب سـم اسب آن پـهـن دشـت            شد زمین شش؛ آسمان گردید دشت
خـود تـو گـفـتی رسـتخـیـز
عـام شد            روز کـوفـی تـیـره تـر از شـام شـد
شـیـر حـق گردیــده گـرم کـار زار            آمــدش در یــاد؛ آن فـــرمـان یــار
کاینچـنـیـن گفت آن خـدیو مستطاب            جنگ و کین بگذار رو از بهـر
آب
دست او شـد بـستـه از فــرمان پـیر            روبهـان گـشـتـند آن گه شـیـر
گیـر
نـا جـوانمـردی بــرو شـد از کمیـن            از یــدالله زاده شـــد قــطـع یـمـیــن
خـون ز دست نـازنـینـش می چکـید            او لب ازغـیرت به دنـدان می
گزید
دست داد و در دلـش کی بــاک بود            غــرق عـشـق زاده لــولا ک بـــود
شد سیه دستی برون زآن گیر
و دار            قـطع شد زآن شیر دل؛ دست یسار

هردو دسـت خویش چون افـتاده دید            عــاشــقــانـه نـالـه از دل بـرکـشیـد
گفت رو ای دست که بی تـو خوشم            مــن ســمــنــدر وار انــدر آتــشــم
عــاشـقــی بــایــد ز مـن آمــوخـتـن            دست دادن عشــــق یار انـدوختــن
در رهت ای عشق بی دستی خوش است            باتن بی دست سـرمستی خوش است
گفــت با آن قـوم دون آن شـیــر دل            ره دهـیـدم آخــر
ای قـــول مُـضـل
تـا بـرم در خـیمه گه این مشک آب            کـز عطش طفلان شه گـشته کباب
زین عمـل مـرهـون احـسـانـم کـنـید            در عــوض خود تـیـر
بـارانم کـنـید
چــمـشــۀ چـشـم مـرا نـاوک زنـیــد            خود از این یک مشک دل را بر کنید
تیــرها کز شَصت دشمـن می پـریـد            جمله را به جان شیـریـن می
خـرید
آنــقــدر بــاریــد بــر او تـیـر تـیــز            چشـم مشک آور بجانش اشک
ریز
ریخت آب مشک یک سر روی خاک            تابش از تـن بُرد جسم چـاک چاک
ســورۀ تــــوحــیـد آمـد بـــر زمـیـن            از فـراز عـرش رب
الـعــالــمــیـن
چونکه عهد خود به پایان برد پـاک            گفت باشـــه یا اخـــا ادرک
اخا ک
شـــاه دین همچـون عـقـاب تیـز پـر            سـوی او
بـشتـافت بـشکـستـه کـمر
بیـش از این منـصوریا گر دم زنـی            آتــش انــدر
هـسـتـی عــالــم زنــی

: امتیاز
نقد و بررسی

بیت زیر سروده اصلی شاعر محترم است اما  پیشنهاد می‌کنیم به منظور انطباق مطالب با روایات مستند و معتبر و انتقال بهتر معنای شعر، بیت اصلاح شده که در متن شعر آمده را جایگزین بیت زیر کنید

صد هزارش یکطرف او یک تنــه            زد بـه لشکــر میــسـره بر میـمـره

شهادت حضرت عباس علیه السلام

شاعر : احمد علوی نوع شعر : مرثیه وزن شعر : مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن قالب شعر : غزل

طفـلان حــرم بعد تو مــاتــم زده بودند            خــواب همه را بعد تو برهم زده بودند

با حــال پــریشان و دل شعله ور از آه            آتــش به دل عــالــم و آدم زده بــودنـد


در خیمه فقط حرف عمو بود و عمو بود            آه از تو فقـط از تو فـقـط دم زده بودند

بعد از تو چه سخت است بخواهم بنویسم            بر صورتشان سیلی محکــم زده بودند

آن روز غم انگیزترین روز جهان شد            آن روز ملائک همگی غــم زده بودند

نام تو پس از نـام حسین بن عــلی بود            بر سر در هر خیمه دو پرچم زده بودند

انگــار علــی بود نه انـگــار تو بودی            سقای حــرم میر و علــمـدار تو بودی

: امتیاز

شهادت حضرت عباس علیه السلام

شاعر : عمان سامانی نوع شعر : مرثیه وزن شعر : فاعلاتن فاعلاتن فاعلن قالب شعر : مثنوی

بــاز از میــخـانه، دل بویی شنید            گوشش از مسـتان هیاهویی شنید

دوستان را رفـت ذکر از دوستان            پــیل را یــاد آمــد از هـندوستان


ای صبا! ای عندلیب کوی عشق            ای توطوطی حقیقت گوی عشق

در گشــودندت گر اخوان از وفا            راه اگر جُـستی در آن دارالصفا

شو درآن دارالصفا رطب اللسان            هم طریقان را سلام ازمن رسان

دستی این دست ز کـار افتاده را            هـــمتی ایــن یــار بار افتــاده را

تــا که بــر مــنزل رساند بار را            پــر کــند «گــنجیـنۀ اسرار» را

شــوری انــدر زمـرۀ ناس آورم            در مــیان ذکـری ز عباس آورم

نیست صاحـب همتی در نشأتین            هــم قـدم عباس را بعد از حسین

در هــوا درایِّ آن شـاه الــســت            جمله را یک دست بود او را دو دست

روزعاشورا به چشم پُر ز خون            مشک بردوش آمدازشط چون برون

شد به ســوی تشنه کامان رهسپر           تــیــربــاران بــلا را شــد ســپــر

بــس فــرو بـارید بروی تیر تیز            مشک شد بر حالت اواشک ریز

اشک چندان ریخت بر وی چشم مشک            تاکه چشم مشک شدخالی زاشک

تــا قــیـامت تــشنه کــامان ثواب           میخورد از رشحۀ آن مشک آب

بر زمین آب تعلّق پـــاک ریخت           وز تعیّن بر سرِ آن،خاک ریخت

هستی اش رادست از مستی فشاند           جز حسین اندرمیان چیزی نماند

: امتیاز

مدح و شهادت حضرت عباس علیه السلام

شاعر : صابر همدانی نوع شعر : مدح و مرثیه وزن شعر : فاعلاتن فاعلاتن فاعلن قالب شعر : مثنوی

عاشق صـادق کجائی؟ دار گوش            طرفه پندم را به گوش دل نیوش‏

گـوش حـاضر کن برای استـماع            تــا بــرآئـی از بــیانـم در سـمـاع‏


شعر وش شعرم اگرپـیچیده است            رو بـیـاور شانه‏ی دانش به دست‏

چون بیان من، بیان عاشقی است            شرط اول عاشقی هم صادقی است‏

آنــکه انـدر عاشـقـی صـادق بود            میتوان گفتش که او عـاشــق بود

کیست عاشق آنکه ازفرمان دوست            سر نپیچـد آنچه را فرمان اوست‏

درد چون گیردز بـیماری شکیب            لا علاج است اومگرجوید طبیب‏

چون طبـیبش دید و داد او را دوا            درد او الــبــتـه مــی‏ یــابـد شــفـا

ورنه گر پیچد سر از حکم طبیب            کی شود بهبودی دردش نصیب؟

هان، گرت با عـاشـقی مـیلی بود            درد مجـنـون را دوا لــیــلی بـود

روا اگر شیرین نه ای فرهاد باش            در ره عشق ای پسر، استاد باش‏

یعنی ازصورت به معنی زن قدم            تـا نـگـیری بـر لـب انگـشت ندم‏

ورنه تـا هـسـتـی گـرفـتـار مجاز            محرمـی کی در حریم اهل راز؟

کی دو دلـبـر گـنجد آخر در دلی؟            ای اخـی! بـربـنـد چـشـم احـولـی‏

رو مــقــیـم محـفـل تـجـریـد باش            بــاده نـوش سـاغـر تـوحـیـد باش‏

تا بــمــرآت ضمــیــرت بـر مـلا            نــقــش بــنــدد داســتــان کــربـلا

ســاز مــرآت دلـت را صیــقـلـی            روی دل کـن سـوی عـباس علی‏

بـین چـسـان آن آفـتـاب عـالـمـیـن            جانـفـشـانـی کرد در راه حـسیـن‏

این روایـت رامن ای اهل کـمـال            خـوش شنیدم زآدمی فرخنده ‏فال‏

کز محرم چند روی چون گذشت            پر ز لشکرشد تمام آن پهن دشت‏

بهـر قـتـل سبـط پـیـغـمـبـر ز راه            خیـل خیـل و فـوج فوج آمد سپاه‏

مختصر چون شام عاشورا رسید            بـشنـو از بــی‏شـرمی شـمر پـلـیـد

کز میان لشکـر خـود گشـت دور            گرم خواب غفلت و مست غرور

طعـنه زد در گـمرهـی خـناس را            تــا فــریــبـد در خـفـا عـبـاس را

کـم کـم آمــد تا خـیـام شـاه عـشق            دید بر رویـش بود سد راه عشق‏

خیمه ‏گاهی دید چون عـرش برین            آســمــانـی دیـد بـر روی زمـیـن‏

خیمه ‏ای از زلف حـورانش طناب            خـیـمــه‏ ای جــای طـلـوع آفـتـاب‏

خیـمهای برتـر ز نه طاس نگـون            ساعد غـلمان درونـش را ستـون‏

خیـمه‏ گـاهـی چنـد پـیـرامـون آن            ســاحـت قـدس جـنان مفـتـون آن‏

خـیـمه‏ هـا را خـالی از اغـیار دید            پـر دلانــی ثـابـت و ســیـار دیـد

دیـد آن اصـحاب راسـخ عـزم را            در بــــر آنــــان ســلـاح رزم را

جـمــلگــی آمـــاده از بـهـر دفـاع            با زنان، مردان جنگـی در وداع‏

کردهرسو جستجو از چپ به راست            تـا علــمـدار جـوان بیـند کجاست‏

تا ز راه خدعه و مـکر آن لـعـین            دسـت یـابد سوی پـرچـمدار دین‏

از قــضا پاس حـــریــم آن ولــی            بود آن شب دست «عباس» علی‏

خواسـت ره یابد به دربـار حسین            شــد خـبـر نـاگه عـلـمدار حـسین‏

در رهش آن مرتضی را زور ید            چون سکندر بست بر یأجوج سد

بانگ بروی زدچنین کای زشتخو            کیستی اینجا؟ چه می‏خواهی؟ بگو

ایـن حـرم می بـاشد از آل‏ رسـول            نیستی مأذون، حذرکن زین دخول‏

هــسـت ایـــنجا جـنـت قـرب الاه            نیست شیطان را در این درگاه راه‏

عرش رحمن است اینجافرش نیست            فرشیان را ره به سوی عرش نیست‏

بـهـر دفــع خــصــم آل بــوتـراب            بـرق تــیـغ مـن بود تـیـر شهـاب‏

چونـکــه پــاس خـیـمــۀ آل عـبــا            هست امشب با من ای دور ازخدا

دور شـو تـا باشـدت پــای گـریـز            ورنه خواهی شد زتیغم ریز ریز

چـون شـنـید اینان ز عـباس دلـیر            رو بـه آسـا کرد نرمی آن شریر

کای بـه دوران یـادگـار بـوتـراب            وی خـجـل از مـاه رویـت آفـتاب‏

دوسـتم، بـا ایـنکه خـوانی دشـمنم            شـمــرم، امـا زادۀ ذو الـجـوشـنـم‏

بــهر ایــثــار تــو جــان آورده‏ ام            بــهــر تــو خـــط امــان آوردهام‏

تـو جــوانـمـردی، مـرا آیـد دریغ            پاره پاره گردی از شمشیر و تیغ‏

هین بیا چـندی تو بـا مـا یار باش            در سـپـاه مـا، ســپـه سـالار باش‏

می شـوم ضـامن تو را نـزد یـزید            که ز قـتلت پـوشـد او چـشم امـید

بلکــه افـزون سـازد انـعـام تو را            پـر مـی عـشرت کـنـد جام تو را

چون شنیدعـباس ازوی این سخن            شد سر مویـش چو نشتر در بدن‏

حمله‏ور شد بر وی آن شیر ژیان            شد خبر زیـن وقعه زینب ناگهان‏

مو پریشان،دیده گریان،دل غمین            آمــد انـدر خـدمـت سـلـطـان دین‏

کای برادر، کن بدر از خیمه رو            شـمـر بـا عـبـاس دارد گـفــتـگـو

گـوئـیـا می خـواهـد آن شـوم دغـا            دسـت او ســازد ز دامـانـت جـدا

خواست شاهـنشاه دیـن عبـاس را            بـوسـه زد عـباس آن کـریاس را

گفت: کای نـور دو چشم بوتراب            وی مرا در هـر کجا نایب مـناب‏

گو چهار بـا شمـر بودت گـفتگو؟            گوئیا گفـتت که دست از من بشو

حـال مـخـتاری، اگر چه بی ‏کـسم            بی‏ کـس و بییـاور و بیمـونـسـم‏

زان بیـان عـباس شد در غـم فرو            دسـت گـریه بر فـشرد او را گلو

از دو چشمان اشک ماتم ریخت او            بر گـل رخسـار شـبـنم ریخت او

گفت، کـای فـرزند خـیرالمرسلین            وی غـلام درگـهـت روح الامـین‏

گـوئـیا سـیـر از برادر گـشـتـهای            زود دلـگـیـر از برادر گشـته‏ ای‏

زود بـود از درگهـت رانـی مــرا            گر غـلام خـویش می خوانی مرا

حـلقـۀ عـشقـت مرا باشد به گوش            پس توهم چشم ازغلام خود مپوش‏

چـشـم امــید از تو دارم ای اخـی            کی تو را تـنها گـذارم ای اخـی؟

گـر دمـی با شمـر بودم در سخـن            می نـبــودم فـارغ از یـاد تـو من‏

عـاشـق صـادق نـمی مــانـد ز راه            گـر دو عـالم گردد او را سد راه‏

کی خورد عبـاس گـول دشـمنت؟            کی کشد دست طلـب از دامـنت؟

هر دمی صد جان شیرین از خدا            خـواهمـی تا در رهت سـازم فـدا

من امانتدار جانم، جان تو راست            من یکی فرمان برم، فرمان تو راست‏

آنکه شد از بـاده عشـق تو مـست            میتواند کی کشد از چون تو دست‏

آنکه شـد قـربـان جـانـان جـان او            خـون بـهـای او بــود جــانـان او

غوطهور شد آنکه در بحر طـلب            به بود باشد چو دریا خشک لـب‏

آنکــه بر لب بـاشـدش آب حیـات            به بـرویـش بسته باشد این فرات‏

آنکه از چـشم آفـریـنـد رود و یَـم            گرتهی از آب مشکش شد چه غم؟

گـر مرا فـردا به پیـش آیـد خـطر            چون تو رادارم، چه غم دارم دگر؟

چونکه اعدایت در آرندم به خشم            تیر عشقـت را خـریدارم به چشم‏

آنکه از جـودش بـود کاخ وجـود            گو که بـشکـافـند فرقـش با عمود

باشدم فخر اربه خون غلطان شوم            پی ش‏مرگفت اندر این میدان شوم‏

بــهـر اثـبـات تـــو و نـفی یــزیـد            در ره عـشقـت شـوم فـردا شهـید

آنکه هسـت از نسل پاک بوتراب            غــم نـدارد گـر فـتـد روی تراب‏

پر شود چون از می مرگـم ایـاغ            بر دل «صابر» فتد چون لاله داغ‏

: امتیاز
نقد و بررسی

تذکر: در مقاتل معتبر چنین سخنانی بین حضرت عباس علیه السلام و سیدالشهدا علیه السلام نیامده است و معتبر نیست

شهادت حضرت عباس علیه السلام

شاعر : مجید قاسمی نوع شعر : مرثیه وزن شعر : فاعلاتن مفاعلن فعلن قالب شعر : چهارپاره

آبـــرو دار عــــرش اعــلایی            یاغــیــوراً وخَیْــرَتِ الــــباقی

کــوه مــردانــگی ، ابالـغیــره            الســلامٌ عــلیــک یـــا ســاقــی


زلــف او آیــه هــای والـیل و            عطر و بویش بهار قرآن است

پــــدر آب و روح پــاکـــی ها           این سوار از نژاد بـاران است

دل بــه دریـای نــیزه ها میزد            تا هــویــدا کــنــد قــرارش را

تا که مرحب دوباره در خـیبر            بــچشــد طعــم ذوالفقـارش را

علــقمه محو در شکوهش شد            ناگهان دست وپای خودگم کرد

بوسه زد جا به جــای نعلینش            بــاهمــان خاک پـا تیمــم کرد

آه از ســاعتــی کــه دیدنــدش            وقت برگشتنش زمـین خورده

مــثل یــاس مـدینه با صورت            ناگهان بی هـوا زمین خـورده

تیـری از لابه لای نـخـلـسـتان            راه خودرابه سمت اوکج کرد

بوسه زد روی قـلـبش اما بعد            وقت بـیرون کشیدنش لج کرد

مثــل آن تـــکسوار بدر و اُحُد            پسرش هم غریب ومظلوم است

فــرق شــق الــقمر از آن اول            بین این خانواده مرسـوم است

بــوی یــاس آمــد و تـو هم آقا            درد پهــلو کــشیــده را دیــدی

عــاقبــت حاجـتت روا گشته و           مــادری قــد خمــیده را دیـدی

پیــرمـردی غریب و دلخســته           مضطرب از هجوم مرکب ها

نکــند ســوره هــای دســتانت           بــرود زیــر نــعل مــرکب ها

تکیــه بـر نــیــزۀ غــریبی زد           ناگهان درد سینه را حس کرد

کــمرش را گـــرفتـه از غم تو          یا که بوی مدینـه را حس کرد

ای عــلمــدار مـــن تـماشا کن           آن طرف ترســپاه ابلیس است

نکنــد ایــن عـلــم زمــیـن افتد           چشم بد خیره برنوامیس است

عذر من را بــه درگهت بپذیر           واژه ای نــاگـهــان غـــلط آمد

شعر من رفته ســمت بازار و           حــرف نــاموســتان وسط آمد

عــصر روز دهــم کجا بودی           پــهــلــوان قـــبیلــۀ احـســاس

دختری بین دست و پا میگفت           عمتــی ، أیــن عمــی الـعباس

: امتیاز
نقد و بررسی

بیت زیر به دلیل مستند نبودن تیر به چشم خوردن تغییر داده شد و دوبیت بعدی نیز حذف شد

بوسه زدروی چشمش اما بعد            وقت بـیرون کشیدنش لج کرد

بــا تــماشای گریه ی مشکش            یــاد بــاران رحــمــت افــتاده

بیــن زانــو و کــشمکش های            تیر وچشمش به زحمت افتاده

شهادت حضرت عباس علیه السلام

شاعر : مجید قاسمی نوع شعر : مدح و مرثیه وزن شعر : مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن قالب شعر : ترکیب بند

تا کی به تمــنـای وصـــال تـو علمدار            اشکم شود از هر مژه یـک عمر پدیدار

آهنگ غمِ «العــطش » شــاپــرکی را            در کــرب وبلا می شنوم از در دیـوار


عکس علم ومشک و دودست قلمت باز            پرچم شده بر سر در هر کوچه و بازار

بــاید بنــویســیم تـو را یکصد وده بار             ســقایی و عبــاس تــرین حــیدر کرار

هردل که نکرده ست طواف رخ مـاهت             بهتــرکه شــود در قــفـس خانه گرفتار

من مست تـوأم تا که فقـط شـعر بگویم

وقف تو شدم تا دوسه خط شعر بگویم

تیر غضبت خورده به پیشانـی لشــکر            ای وارث تیــغ دوسـر حـضرت حیدر

هفتادو دوخورشید به نی درمثل عشق            تا روز قــیامت نــشود بــا تــو بــرابر

خواندی غزلِ خواهشِ چشمی نگران را            یعــنی کــه به دریــا بزن و آب بـیاور

پیـچیــده فــقط عطـر گل یـاس واقاقی            در وعــدۀ دیــدار تا با حـضـرت مادر

عمریست دلی حسرت یک واژه کشیده            تا لب بگشایی و بگویی که « برادر»

ســقایی و بــاب الــکرمِ خــانــۀ امـیـد

هم مظهر توحیدی و همسـایۀ خورشید

مانـدیم در انــدیشۀ طـوفان همین دست            مُحرم شدم ودست به دامان همین دست

امــروز اگــر محــتشم شــعر توهسـتم            امروزمنم مست و غزل خوان همین دست

مــردانـه گرفتــیم کـمی درس رشادت            با غیـرت و از قصـۀ پایان همین دست

بابغض وحسدزوزه کشان میرسدازرَه            تیغی که شده یکسره مهمان همین دست

بـعـد پــدرت نـوبت لبهای حسین است            این بـار زند بوسه به قرآن همین دست

سرشارمضامین شده ام حضرت مهتاب

با خود به کجا می بری ام ای پدر آب

تقطــیـع شـدم در غــزل تــازۀ چشمت            حــالا شـده ام زائـر دروازۀ چـشـمـت

در تــابش مــنظومـۀ «والیل» نگاهت            هـرگز نــشود مـاه هم انــدازۀ چـشمت

حــق دارد اگــر شیـعه کند ارمنیان را            وقتی همه جا شهـره شد آوازۀ چشمت

رخصــت بـده تا بار دگر همچو کبوتر            پــرواز کـنـم بــر سر دروازۀ چشمت

ازمشــتریان پــروپــا قــرص حـسینیم

امــروز اگــر زائــر بــیـن الـحـرمینیم

غـم نــامه ســرودیــم زوایــای تنت را            مشک وعلم و یک یک اعضای تنت را

کم کم«دل سنگ آب شد»از آتش این غم            آن دم کــه شــمردیم هــجاهای تنت را

درکف نه کفن بود و نه بر دوش عبایی            تا ســاده کــند حــل معــمای تـنــت را

محراب دوابروی تویکباره بهم ریخت            وقتی که شکــستند مــصلای تــنـت را

بــانوی غــزل از تــرک تیـرک خیمه            انــگار کــه فهــمید قضــایـای تـنت را

فهمیده قلم چــاره مــدهــوش شــدن را

در محضر قدسی تو خاموش شـدن را

زیبا شده ایـوان تو با گـسـتــرۀ مـشک            یاد حـرم افتاده ام و خــاطــرۀ مشــک

ماندم که چه طرحی بزنم سردر قلــبم            تصویر لب خشک تو یا منظرۀ مشک

تبخیر شداعضای توآن لحظه که دیدی            امیــد فقط می چکـد از پنجــرۀ مشک

آن تیر که می رفت به سـوی تو نشانه            برچشم تو امضا زده یا حنجرۀ مشک؟

یکــباره گــل انداختــه شــرمندگی آب             بر صفحۀ پیشانی و بر پـیـکرۀ مشک

جز نام ابالفضل به قلبــم اثــری نیست

گشتیم ونگردید که جزاو قمری نیست

در مـعرکه چیــدند غــریبــانه پری را            برســجده کشــیدنــد قــیامِ ســـحری را

اینگـونه که شد قامـت خورشید مورّب            گویـا کــه شکســتند غرور کمــری را

آمدب ه حرم رایحه ای از غل و زنجیر            آن لـحظه که دادند به زینب خبری را

جاداشت درایـن واقعه «آیات» بخـواند            وقتی که به نی دیــد خسوف قمری را

می دیــد همــانــند غروبــی ســر نیزه             بــا زاویــه بــستند غــریبـانه سری را

عمریست اسیر توام و دربــه درعشق

بــگذار بــسوزم کـه بسوزد پدر عشق

: امتیاز
نقد و بررسی

بیت زیر به دلیل مستند نبودن تیر به چشم خوردن حضرت عباس حذف شد

تیری که زده دست توسل به ضریحت            « پاشید بلافاصله شیرازه ی چشمت»

شهادت حضرت عباس علیه السلام

شاعر : محمد علی مجاهدی نوع شعر : مدح و مرثیه وزن شعر : فاعلاتن فاعلاتن فاعلن قالب شعر : مثنوی

ســاقــیـا پــیـمانـه را لــبـریـز کن            آتش عـشق و جـنون را تـیـز کـن‏

تـا ز رب الــنـاس گـویــم ناس را            گرچه نتوان وصف کردعباس را


روز عـاشورا چو آن هنگامه دید            نـعــره ‏ای از پــردۀ دل بــر کشید

کاین چو آشوبست و غوغا کردنست            دفع ایـن رو به خصالان با منست‏

شیر حق از بیشه چون آمد برون            منفصــل شد، اتصال کاف و نون‏

گفت بـا روبـه خصالان کاین منم            شیـر حــق داند که من شیر افکنم‏

شیر بـند و شیر صید و شیر گیر            عــرش را بـا یک نهیب آرم بزیر

بیشــۀ مـا هیـچگه بی‏ شیر نیست             در کمان ما بجـز ایـن تـیر نیست‏

چون به دام شیـر، نخجـیر اوفتاد             روبـهـان را کـار بـا شـیـر اوفتاد

جذبه‏ ای او را بخود مجذوب کرد            روی او را جـانب محـبـوب کـرد

رفت از میـدان برون سوی خیـام            خویش را افــکنـد در پـــای امــام‏

کــای زجـان من به مـن نزدیکتر            روز یــاران شـد ز شب تـاریکتر

رخـصتی! تـا دفــع روبـاهان کنم            عـرصه را خـالی ز گمراهان کنم‏

بوسه‏ هــا زد از محـبت بر رخش            دُر ز مرجان ریخت اندر پاسخش‏

کـای مـرا پـشت و پـنـاه راستیـن             دست مـهر آور بـرون از آسـتین‏

کــن رهــا از دسـت تــیغ قهر را            کاتــش قـهـرت بــسـوزد دهـر را

ماسوا را طـاقـت قـهـر تـو نیست            اندرین میدان هماورد تو کـیست؟

شیر را با خیل روباهان چه کار؟            بـا کــمندت مــاسـوا را کن شکار

کـار روباهان بجـز تزویر نیست             کس درین میدان حریف شیر نیست‏

رو کـن ایــنک جـانب شط فرات            تــا عـیــان بــیـنی تجـلی های ذات‏

مشک را پر کـن ز دریـای یـقین            تـا شود سیـراب ازو گـلـزار دیـن‏

جرعه ای ازآن فشان بر روی خاک            تا کنـد حـق روزی تــن های پاک‏

جرعه‏ ای هـم جـانب افلاک ریز            بـهـر جـانهای شریف و پاک ریز

پــس قـدم در حـلـقـۀ اصحـاب نه            تـشـــنــه کــامــان بـــلا را آب ده‏

چون شنید این نکتهها را از امام            کـرد تـیـغ قـهـر خـود را در نـیـام‏

کای گریبانم زصبرت چاک چاک            هرچه گویی آن کنم، روحی فداک‏

چـون خـدا آن قـد و قـامت آفـرید            نــسخــه‏ ی روز قــیامــت آفــریـد

شــد قــد و بـالاش مـحـشرآفـرین            آفــریــن بــر قــد مــحشـر، آفرین‏

روی خود می‏کرد پنهان در نقاب             تــا خـجـل از او نـگـردد آفــتـاب‏

چون نقاب از طلعت خود می‏گشود             دل ز مهر و ماه گردون میربود

شیرحق چون شد روان سوی فرات            چــرخ گــفت آبـاء را: وا امـهات!

هر چه روبه بود از پیشش گریخت            تار و پود دشمنان از هـم گسیخت‏

دیــد شـط بـس بیـقـراری می کـند            آرزوی جــانــســپـاری مــی کــند

بــا زبــان حــال مــی گـوید مـدام:            بیش از این مپسند ما را تشنهکام‏

پس درون شط ز رحمت پا نهـاد             پـا بـه روی قـطـره آن دریـا نهاد

مشک را ز آب یقین پر آب کـرد            آب را از آب خـود سـیـراب کـرد

پس ز شفقت کرد بامرکب خطاب            کام خود تر کن از یـن دریـای آب‏

مرکب از شط جانـب ساحل دوید            شیهه‏ ای از پـــردۀ دل بـرکـشـیـد

کـای تـرا جا بر فـراز پـشـت من            پیش دشمن واچه خواهی مشت من

کام اگرخشک است گامم سست نیست            تا ترا بر دوش دارم آب چیست؟!

تـــشــنــۀ آبــم ولــی دریــــا دلــم            جــانـب دریـا مـخـوان از ساحـلـم‏

ای تو شط و بحر و اقیانوس من!            جز توحرفی نیست درقاموس من‏

چون رکابش بوسه زد بر پای او            بانگ دشـمن شـد بلـند از چـارسو

کاینک از شط شیرحق آمد برون            بوی خون می‏آید از او، بوی خون‏

روبـهـان تــا کـی گرانـجانی کنید            شـیـر را بـا حــیلـه قـربانی کـنـید

شیـر را از پا فکندن مشکل است            لیک با تزویر مقصد حاصل است‏

حـیــله و نـیرگ کـار شـیر نیست            دام راه شـیـر جـز تـزویـر نـیست‏

لاجـرم از حــیـلـه و تـزویـرشان             شیـر حـق شد عاقـبت نخجیرشان‏

بـر تـنش از بـسکه تیر آمد فرود             بـیرکـوع آمــد تن او در سجـود

بس کـه از جـام بلا سـرمست شد            هم ز پا افتاد و هـم از دسـت شد!

عــمـر او در پــردۀ اسـرار بــود            در عدد با «دل» بیک معیار بود

یعنی آندم کو بـسوی دوست راند             قـلب عـالـم از طـپـیـدن بـاز مـاند

دیــگرم در خـلوت او بـار نیست             بـیـش ازینـم طـاقت اظهار نیست‏

گر تهی از اشک چشم مشک شد            دیــدۀ من هــم تـهـی از اشک شد

بعدازین ازدیده خون خواهم گریست             دیدۀ میداند که چون خواهم گریست‏

: امتیاز

شهادت حضرت عباس علیه السلام

شاعر : مجید قاسمی نوع شعر : مرثیه وزن شعر : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن قالب شعر : مثنوی

شور یکپارچه در معرکه ای غــالب شد            نــوبت مــاه عــلـی بن ابــی طالــب شـد

ماه از خیـمه خود در طلب بــاران رفت            ابرها را همه پس زد طرف میدان رفت


رفت آتش بـزند ریشــه خود خــواهی را            تا که ابــراز کند خـشــم « یـداللهی » را

مملو از نور خدا بود و به صحرا می رفت            این عـلی بود که با هیبت سقــا می رفت

آب فـهـمـیـد که این ارثیــه صاحب دارد            دیــدن مــاه عــلـی ســجــدۀ واجـب دارد

هُرم لبهاش کمی عـلـقـمـه را شُک میداد            آب خود را به کـف پــاش تبــرک میـداد

عـطـش از زخــم تـرکهـای لبش پیدا بود            مشک انگار که لب تشنه تر از سقّـا بود

آب در حسـرت گــل بوسـۀ بر لبهــا بود            خــوب فهمید که ســاقــی پــدر دریا بود

عـلـقـمـه یـکســره در بُهت تحـیُّــر میشد            لب اوخشک و چرا مشک حرم پُر میشد؟

خستگی از تن لب تشنه ترین عاشق رفت            سمت اطفال حرم تشنه تر از سابق رفت

بـارش تیــر که آغــاز شد از گوشه کنار            گــرگها آمـده بــودند به میــدان شــکــار

تیـر در قلب و کــلاخود که از سر افتاد            مــاه از عــرش به پابــوسی مــادر افـتاد

یــاس در یاس فضا را متـغــیّـر می کرد            علقمه کــرب و بلا را مـتحـیّــر می کرد

گفت ای مشک چرا اشک حزین میریزی            شرم از فاطمه کن، روی زمین میریزی؟

عرصه تنگ آمده ای یاور من کاری کن            « من دگر دست ندارم تو مرا یاری کن»

: امتیاز
نقد و بررسی

بیت زیر سروده اصلی شاعر محترم است اما به دلیل مستند نبودن و یا تحریفی بودن تیر به چشم خوردن و مغایرت با روایات معتبر؛ پیشنهاد می‌کنیم به منظور اجتناب از گناه تدلیس یا تحریف سخان ائمّه؛ بیت اصلاح شده که در متن شعر آمده را جایگزین بیت زیر کنید.

تیـر در چشم و کــلاخود که از سر افتاد            مــاه از عــرش به پابــوسی مــادر افـتاد

شهادت حضرت علی اکبر علیه السلام

شاعر : پوریا باقری نوع شعر : مرثیه وزن شعر : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن قالب شعر : مثنوی

دو قدم رفت علی و دل یک مرد شکست            دل بابای علی ساکت و پُـر درد شکست

گفت برگرد علی جــان کمی آهسته برو            انــدکــی راه به پیش پــدر خستــه بــرو


پسرش رفت و کمی پشت سرش آقا رفت            لحظه ای جان حسین از سر او بالا رفت

ثــانیه ثــانیــه با رفـتــن او پــیــر شــود            آه آقــای غــریـبـم چـه زمیـن گیــر شود

عـلــی آمـد به حــرم قلب پــدر شد آرام            خـیـمه و زینب آشـفـتـه جـگــر شد آرام

گفت بابا جگرم سوخت، لبم بی تاب است            همۀ حاجت من خوردن قـدری آب است

گفت بابا: که زبــان در دهن من بگــذار            تشنگــی را به لب خـسـتــۀ بـابـا بسپــار

بــاز برگشت به میــدان پـسر شــاه وفــا            وسط عــرصۀ میدان شده طـوفــان بــلا

نــاگهــان دوره نمودند عــلی اکــبــر را            تنگ کردند به او رهگــذر و معـبــر را

یک نفر نیزه زد و یک نفر از راه رسید            تـیــغ زد بـر سـرِ اکـبـر و دگر هیچ ندید

دست بر گردن اسب و ســر اکبــر پاره            اسب گــمـراه شد و خیــمه شده بیـچـاره

رفت بین دل دشمن بـدنش خـورد زمین            کاش میدید، کسی پشت سرش کرده کمین

هرکه زد بر تن او ضربه ای و بلـوا شد            قطعه قطعه شده و دور حــرم غوغا شد

پدرش خواست از این دشت علی ها ببرد            آه سخــت است خـودش یکه و تنها ببرد

دست انداخت جگــر های دهن پـاک کند            زینب آمد که گریبان ز غمش چـاک کند

گـفـت از خــیــمه عبــایی برسـانید فقط            بــدن پــارۀ او خــیــمه رســانیــد فــقـط

: امتیاز
نقد و بررسی

بیت زیر سروده اصلی شاعر محترم است اما پیشنهاد می‌کنیم به منظور انطباق مطالب با روایات مستند و معتبر و انتقال بهتر معنای شعر، بیت اصلاح شده که در متن شعر آمده را جایگزین بیت زیر کنید.

یک نفر نیزه زد و یک نفر از راه رسید            با عمودی به سرش زد که دگر هیچ ندید

شهادت حضرت علی اکبر علیه السلام

شاعر : مجید قاسمی نوع شعر : مرثیه وزن شعر : مستفعلن مستفعلن مستفعلن فع قالب شعر : ترکیب بند

نـقـش بـیـابـان دیــدم آخـر پـیـکـرت را            از مـن نـگـیـر اکـبـر نـگـاه آخــرت را

داغت تمام خیمه گـاهم را به هم ریخت            حـالا چـه گـویـم مـن جواب مادرت را


مـن هـم شبـیه خاک صحرا تشنه هستم            بـالا بـگـیـر ای شـبه پـیغمبر سـرت را

دشمـن مـیـان مـقـتـلت بـا خنـده میگفت            حــالا بـیــا بــردار جــسـم اکــبـرت را

فــریــاد بابا گــفـتـنـت دیـگــر نــیــایــد            از بس که خون پُر کرده راه حنجرت را

از زیر بال و پر سرت بیــرون گرفتی

باران تیر آمد وضــو در خــون گرفتی

گـفـتـم خـدایـا اسـتـجـابـت کـن دعــایـم            از مــن نـگـیـر یـارب تـمـام کـربـلایـم

این خاک صحرا با صدایت خـو گرفته            بـرخیـز از جـا تـا اذان گــویـی بـرایــم

هـر تکه ات در بین صحرا شد مکــرّر           بــایـد بـچـیـنـم پـیـکـرت را در عبــایـم

از کـودکی مـنـزلگهت آغــوش من بود           حـالا شـدی نـقـش زمین در زیــر پــایم

بـرخـیـز تـا تـنـها نـمانــم عصر امروز           ای اولـیـــن ذبـح عــظـیـم در مـنــایـــم

نـور مـحـمـد بـین صحــرا مـنجــلی شد

در جای به جـای کــربلا پُر از علی شد

ای نــور دیـده پـیـش چشمم دلبـری کن            در بـیـن مـیدان بـاز کـاری اکـبری کن

یکـبـار دیـگر پـا بـچـسـبــان در رکابت            هــمــراه ســاقـی حـــرم آب آوری کـن

تـو یـادگـار ذولــفـقـار خـیـبـر هـــسـتی            بـرخیـز و در مـیدان قیامی حیدری کن

خـیـلی عـلی دلـتـنگ روی مـصطفــایم            ای شــبـه پـیغـمـبـر کــمی پیغمبری کن

روی لبت گـل واژه از آیات حـق خورد

در زیر پای نیزه های جسمت ورق خورد

در بین صحرا شد زمین گیری دچارت            امــا نـشـد چـیــزی کــم از اوج وقـارت

داغ جـگـر سـوزت امـانــم را بـــریــده            از بس شـمـردم زخـمهــای بی شمارت

حــالا بـیـا و چـاره ای کـن تـا که عـمه             در بـیـن نـا مـحـرم نـیـایـد بر مــزارت

این دور و بر بوی گـلاب و یـاس پیچید            انـگــار زهـرا مـادرم شـد هم جــوارت

در خاک وخون افتادنت دیگرروانیست            برخـیــز از جا عـمـه مـی آیـد کنــارت

از زیر بال و پر سرت بیــرون گرفتی

باران تیر آمد وضــو در خــون گرفتی

: امتیاز
نقد و بررسی

ابیات زیر به دلیل مستند نبودن و مغایرت با روایات معتبر تغییر داده شده و حذف شد. لازم به ذکر است که مقاتل معتبر تصریح کرده‌اند قبل از رسیدن سیدالشهدا علیه‌السلام حضرت علی اکبر به شهادت رسیده بودند و نیازی به این داستان سرایی ها نیست!!؛ جهت کسب اطلاعات بیشتر به قسمت روایات تاریخی همین سایت مراجعه کرده و یا در همین جا کلیک کنید.

فریاد بابا گفـتـنـت خـیلی ضعیـف است            از بس که خون پُر کرده راه حنجرت را

در پیش عـمه پا نکـش بر خاک صحرا            برخیز ودراین عرصه کار دیگری کن

بیت زیر سروده اصلی شاعر محترم است اما با توجه به وجود ایراد محتوایی در عدم رعایت شأن اهل بیت؛ پیشنهاد می‌کنیم به منظور رفع ایراد موجود و حفظ بیشتر حرمت و شأن اهل بیت که مهمترین وظیفه هر مداح است؛ بیت اصلاح شده که در متن شعر آمده را جایگزین بیت زیر کنید.

از کـودکی مـنـزلگهت آغــوش من بود           حـالا شـدی در بـین صحــرا فرش پایم

شهادت حضرت علی اکبر علیه السلام

شاعر : محمد علی مجاهدی نوع شعر : مرثیه وزن شعر : فاعلاتن فاعلاتن فاعلن قالب شعر : مثنوی

روز عــاشـورا که روز عـشـق بـود            جــام یاران پر ز سـوز عـشـق بود

بــانــگ مــیــزد ســاقــی بــزم بــلا            عــاشــقـان را آشــکــار و بــرمــلا


کــای گــروه بــاده خـواران الــست             بــاید از  جــام  بــلا  گـردید مست

از در و دیـــوار مــی بـــارد بــلـــا             تــا کــند خــیــل شــمــا را مــبتــلا

بــاده خــوران! هــمــدم ساقی شوید             سر خوش از جام هوالباقـی شویــد

بــاده خــوران گــرد او گـشتند جمع             جانــشان پــروانه شد بر گرد شمع

هـر کـه را درحد خود میریخت می             تــا کــند ایــن راه را مـــستانه طی

تــا مــبــادا مــستی اش افـزون شود             حــالتــش از بــاده دیـگرگون شود

مستی اکــبر ز یــاران بــیــش بــود             جام را از دســت ساقـــی می ربود

هـرچه می در ساغرش میریخت او             میشنید از او کـه: سـاقی! باده کو؟

ســـاغرم پُــر کــن دمـادم از شراب             تــا کــنـد هــر ذره ام را آفـــتــاب

کی توان سرمست شد زین یک دوجام             بـــاده نــوشی خوش بود، اما مدام!

خــوش بــود بــا مــی مـدام آمـیختن             باده را دائــم بــه ســـاغــر ریختن

می که بی اندازه باشد خوشتـراست             مـــرد ایـــن مـیدان علی اکبر است

ساقــی دانـا دل و صــافــی ضمیــر             گفت با او: هرچه خـواهی باده گیر

آنـــقدر مــی از ســبــوی او کــشیـد              تا که رنگ او گرفــت و هو کشید

چون حسین این جلوه رانـظاّره کرد              جــامه بــر تن از تـحیّر پاره کرد

کاین چه رسم عشق بازی باخداست              اکبرست این در تجلّی، یا خداست

چــون شــنـیــد انی انا الله از درون               کـــرد خــود نعلین را از پا برون

ســر بــرهـنــه جـانب یــاران دویــد               پــابـرهنـه سوی می خواران دوید

کــایــنک اکـبر در تجلّی گاه اوست               دیگراکبرنـیست آنجابلکه هوسـت

هــرچــه مــی بــینید آیات وی است               عــالم امـکان ظهورات وی است

در فــنــای مــا بــقــا دارد حــضور               لا ی مــا الــاّ درآرد در ظــهــور

بنگــریــد ای بـــاده خـواران آشکار               در جـــمال اکـــبرم رخـــسار یار

هــر کــه را مــیل تـماشای خداست               رو کنـــد آنـجا، که طور انبیاست

هــرکــه از آن بــاده سـاغر میکشید               نــعرۀ الـــله اکـــبــر مــی شـــنید

زان سپس درعـرصۀ غیب و شهود               ذکــر تـــسبیح مــلـک، تکبیر بود

: امتیاز